عکس کاپ کیک لقمه ای

کاپ کیک لقمه ای

۱۷ تیر ۹۹
هم احساس قسمت_ ۲۶

هر لحظه فشار دستش بیشتر میشد ومن چهرم ازدرد تو هم از مهدی کمی فاصله گرفتم که پیمان گفت تبریک میگم به امید یه کارخیر بزرگتر ودستمو ول کرد و ادامه داد معرفی نمیکنی ؟؟؟!!
حرصم گرفت از کارش با بدجنسی تمام وبا لبخند ساختگی گفتم دوستمه یه دوست خیلی خوب فقط سر تکون داد معلوم بود اصلا خوشش نیومده از مهدی یه نگاه به من انداخت یه نگاه به مهدی !!
مهدی با تعجب گفت شمارو سحر جان معرفی نکردن ؟؟
که پیمان اخم کردو ابروهاش رفت تو هم ،،دستاشو کرد تو جیب شلوارش.!!!
منم لبخند پیروزمندانه ای زدم وگفتم پیمان پسر دایمه !!!
مهدی گفت آهان خوشبختم بفرمایید تو و باهم داخل خونه شدن
زکیه اومد نزدیکم و یه نقاشی بهم دادو صورتمو بوسید گفت واسه شما کشیدم ازش تشکر کردمو نقاشی که کشیده بودو نگاه کردم با اینکه رنگ نداشت برام همون جوری ارزش مند بود لبخند زدم طرفش نشستم کنارش و نوازشش کردم ازش خواستم بره با بقیه ی بچها بازی کنه رفتو قاطیشون شد صدای خنده ی بچها حیات رو پر کرده بود وبرام همین کافی بود بلند شدم تا برم داخل که چشمم به پنجره خورد پیمان داشت از پشت شیشه نگاه میکرد توجه نکردم بهش و داخل شدم کنار پنجره نشسته بود دختره رفت کنارش نشست دستشو برد پشت صندلیش و سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام پونه که شاهد نگاه منو پیمان بود حرکت منو زیر نظر گرفت منم رفتم کنار مهدی رو صندلی بغل دستش نشستم و نقاشیه زکیه رو نشونش دادم خودمو به مهدی نزدیکتر کردم.
مهدی از رفتارم تعجب کرد ولی بدش نیومد پیمان خودشو به میز نزدیک کردو یه گل از همونای که مهمونای خارجیم آورده بودن برداشت وگذاشت لا موهای شیدا و شروع کرد چیزی تعریف کردن چشمم طرف مهدی بود که نقاشی رو نگاه میکرد و گوشمو هواسم طرف پیمان ، هرچی زور زدم چیزی از حرفاشون نشنیدم دلم میخواست برم دختره رو خفه کنم.
واسه اینکه پیمانو چزونده باشم شیرینی رو میزو برداشتم و تعارف مهدی کردم وچون میدونستم حتما کفرش در میاد یه کادوهم واسه مهدی که از قبل گرفته بودم آوردم دادم بهش وازش خواستم بازش کنه در حین باز کردن کادو مهدی چند بار تشکر کرد منم گفتم قابلی نداره سیاوش از اونور پاشد تا غذایی که آورده بودنو بین مهمونا و بچهای مرکز تقسیم کنه بابا و خانوم فلاحی تو اتاق بغلی گرم گرفته بودن دایی هم با بچها صحبت میکرد فقط هفت نفر بودیم و همه نگاشون به کادوی مهدی بود پیمان با شیدا بلند شد ومعذرت خواهی کردو گفت باید شیدا رو برسونه وشیدا عجله داره و رفت منم که موفق شده بودم از ته دل یه لبخند پیروز مندانه زدم .
ساعتای سه بعداز ظهر همه رفتن و بابت ناهار تشکر کردن منو هاجر و مهدی مونده بودیم خواستم هاجرخانومو برسونم که مهدی گفت سویچ رو بده من میبرمشون میام دنبالت بعد بریم خونه گفتم باشه شبم سیاوش به مهدی اصرار کرده بود نره هتل بیاد خونه .
منم به خاطر سیاوش چیزی نگفتم ودوست داشتم به خاطر کاری که کرده بود امشبو ازش تو خونه تشکر کنم با یه شام .
یه نگاه به اتاقا انداختم و ظرفای یک بار مصرفو که چنتا مونده بودرو جمع کردم که در حیات بسته شد!!! فک کردم مهدی اومده ؛ با صدای بلندی گفتم یه چند دیقه تو ماشین منتظر بمون میام !!!!
تا سرمو بالاآوردم پیمانو جلو روم دیدم !!
چشاش ترسناکو خیره به من گفت با پسره تنها اونم اینجا !! فک نمیکنی خوب نیست؟؟
همونطور دولا خشک شدم و ظرفا رو گذاشتم رو زمین .
_اومد جلو وبوی عطرش تو فضا پخش شد همون عطر همیشگی رو زده بود همونیکه خیلی دوست داشتم .
_گفتم ببخشید من باید برم مهدی منتظرمه بیرون!!!!!
مچ دستمو گرفت ....


قسمت - ۲۷

گفت فکر کردی من نمیدونم چی میگذره تو سرت ؟؟!!!
مچ دستمو ول کردچشاش به خون نشسته بود
یه قدم رفتم عقب ولی اون یه قدم اومد جلو ترسیدم کفش پاشنه بلند پام بود نزدیک بود بخورم زمین که دستمو به دیوار گرفتم .
گفت شماره عوض میکنی!!! ، میام حرف بزنم گوش نمیدی؟ !!!بعدم با پسرا لاس میزنی هان ؟؟؟
فکر نمیکردی تنها گیرت بیارم نه؟؟؟؟
کادو میدی جلو من هاننن ؟؟؟؟
کتشو در آورد انداخت اون ور بعدم آستین پیراهنشو تا زد عصبانی بود چهرش مثل صبح عادی نبود .
اومد نزدیکو دستاشو حلقه کرد دور کمرم و خودشو چسبوند بهم .
از ترس نفسم بنداومد گفتم توروخدا پیمان تمومش کن .!!!
پوزخند زدو گفت :؛ هنوز که کار اصلی رو شروع نکردم عجله داری ؟؟؟ !!!
یه نگاه به صورتم انداختو بعدم لباشو گذاشت رو لبام و یه بوسه ی طولانی گرفت!!!.
از کارش عصبانی شدم دستمو گذاشتم رو سینشو پسش زدم؛ اما زور من کمتراز اون بود و حلقه ی دستاشو تنگتر کرد .
روسری مو تو یه چشم بهم زدن از سرم انداخت اون طرف و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم . اشکم در اومد گفتم پیمان اگه تموم نکنی داد میزنم همه صدا مو بشنون ؟!!.
نفس عمیقی کشیدو گفت داد بزن کار خودتو سخت میکنی یادت رفته محله ی قدیمیه اونم اینجا کسی صداتو نمیشنوه !!!
سرشو گذاشت رو گردنم و بعداز بوسه بو کشید گفت دیگه نمیذارم کسی رو که دوست دارم سر نوشت ازم بگیره تا چند دیقه ی دیگه مال خودم میشی به همین راحتی مگه رابطه نمیخواستی ؟؟صبح که خوب خودتو به اون مهدی میچسبوندی الان از من فرار میکنی ؟؟؟
دست برد سمت لباس خودش که ازدستش در رفتم اما تا دستگیره درو کشیدم اومدو منو محکم گرفت تو آغوشش ودرو هم با پاش بست دیدم دیگه هیچ امیدی نیس شروع کردم به گریه و التماس که نکن پیمان منو نابود نکن گفتم تو که میخوای با اون دختره ازدواج کنی پس منو میخوای چی کار نمیفهممت ؟؟ دیگه نمیشناسمت تو پیمانی ؟؟؟
یقه ی لباس سفیدشو گرفتم تو دستام و چند بار محکم کشیدمش بالا پایین دکمه های لباسش باز بود گفتم تو رو به جون عزیز ترین کسیکه دوسش داری با من این کارو نکن که خودمو میکشم نمیدونم چی دید تو نگام که ولم کرد کلید رو در بود رفت قفل کرد و بعد رفت یه صندلی آوردو پشت به من نشست ....نفس نفس میزد سرشو انداخت پایین منم خودمو به دیوار تکیه دادمو سر خوردم و آروم نشستم ‌هنوز ازش میترسیدم ......

ادامه دارد .🌼🌼🌼


دوستان فردا پارت نداریم 🙏
...